در حال بارگذاری ...
...

یادداشتی بر نمایش 《یونس و دوشیزه لام》به نویسندگی و کارگردانی محسن مقامی

تقابل فلسفه جبر و اختیار و طنز موجود در حیرانی حضور در این وادی

تئاتر گلستان- حسین ضمیری؛ فرهنگ دیدار نمایش، فیلم و نمایشگاه آثار هنری، خوانش شعر، داستان و تاریخ و همچنین شنیدار موسیقی و صداهای پیرامونی، لمس طبیعی طبیعت مهربان   همه و همه، تکه هایی عمیق و نامریی  - اما لازم و ضروری - برای تکامل روح آدمی ست.

اینبار به دیدار نمایشی نشستم که شاعرانگی های خاص خودش را داشت. قراردادهای اولیه، قلاب های کوچک  اما محکمی بودند برای پیوست مخاطب به اجرا. نمادهای موجود در نمایش، گاهی رئال بودند و گاهی همان ها  تبدیل به سورئال می شدند. محسن مقامی در کسوت نویسنده و کارگردان این اثر، به هم ریختگی ذهن و خاطره را به خوبی نشان داد. به نظرم، مخاطب در مواجهه با این اثر، عشق را به عنوان یک کوری لحظه ای - اما موثر و خانمان برانداز- می بیند. بازیگران  همگی به یک وحدت وجود می رسند و آن هم ابراز احوالات منتج شده از عشق است. از همان دقایق اول  می توان به وضوح دید که سه بازیگر زن این اثر، سویه های مختلف ذهن یک انسان هستند که در جغرافیا و تاریخ های متعددی، به بروز احساسات انسانی می پردازند. و مردی که چون آینه ای شکسته، در همه ی آن خاطرات  تکثیر می شود.
یک لحظه به یاد  دخترای ننه دریای شاملو افتادم. دخترانی که منتظر یک اتفاق خوشآیند هستند، یک وحدانیت و یا بهتر است بگوییم  یک تکامل.
انسان ها بعد از دستیابی به عشق در می یابند که  عشق، رسیدن است به نرسیدن. لحظه ی زیبایی در این اثر ، همه را کور و  درمانده می بینیم. آدمیانی که در لا به لای همان کوچه های قدیمی و آشنا، بارها و بارها گم می شوند، دوباره خود را پیدا  می کنند و برای هزارمین بار گم می شوند. بادها می وزند و خاک باقیمانده از انسان خاکی را، از کویر توهم دانایی می برند و بر نمی گردانند. به قول یداله رویایی:
همیشه آن که میرود، اندکی از ما را با خود میبرد. 
چوب هایی که نماد خطوط ذهن های موازی در زندگی ما هستند، گاهی قفسی برای اسارت ما می شوند و گاهی کوچه راهی برای عبور از این جبرهای اختیاری.
تقابل فلسفه ی جبر و اختیار و طنز موجود در  حیرانی حضور در این وادی - که گاهی خاکدان است و گاهی آب های بی پایان-  آدمی را در تورهایی می اندازد که خودش برای خودش بافته. 
همه ی ما در جریان زندگی، بارها به بارداری های ناخواسته ای دعوت می شویم و در انتها  پس از رسیدن به دانایی، عامدانه دست به سقط جنین جهل می زنیم. 
انسان، با انبوهی از جهل ها به دنیا می آید، هر بار که به اگاهی میرسد، جهلی را خط میزند و تکرار و تکرار و تکرار...
به قول چارلی چاپلین زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی، اما حالا که به آن دعوت شدی، تا  می توانی   زیبا برقص.
و ما بارها  در هنگامه ی رنج تکامل آدمی، این رقص و این آفرینش را به نظاره نشستیم.
شاید - البته شاید- اگر در جای کارگردان اثر بودم، صدای موسیقی را اندکی پایین تر می گرفتم تا در همنشینی صدای بازیگران به عنوان زیرصدا استفاده می شد. و دوباره شاید ، به همگونی موسیقی ها - داخلی و خارجی- می اندیشیدم. 
بازی ها، گریم های هدفمند، نمادهای معنادار - از خاک گرفته  تا درخت گردو ، ماهی کوچکی روی فرش (جنینی بی هویت) روسری در بادهای تند، قتل، تولد، کبوتر جلد، افیون، دریا و کویر، و ....-  همه و همه  تداعی کننده ی خطوط خاطراتی ست که به یادمان می اندازد  انسان تا آخر عمر، لبریز حسرت های کارهای نکرده ی خودش هست‌. مقیم سایه ی سالهای سیاه، مقیم جبری به نام مرگ پس از مثلا اختیاری به نام زندگی.

برای تمامی عوامل این نمایش - به ویژه دوستان عزیز و هنرمندان با کسوت   محسن مقامی و مهدی صمدی -  آرزوی اجراهایی پربارتر و زیباتر دارم.
امشب هم  دچار نمایش شدم، پس  بسیار بسیار بسیار  تشکر.