در حال بارگذاری ...
...

یادداشتی بر نمایش《داستان باغ وحش》به کارگردانی جواد پیشگر

یادداشتی بر نمایش《داستان باغ وحش》به کارگردانی جواد پیشگر

نگاهی به نمایش《داستان باغ وحش》 نوشته‌ ادوارد آلبی، ترجمه داریوش مودبیان و کارگردانی جواد پیشگر

تئاتر گلستان_حسین ضمیری؛ هنر حرفه‌ای شبیه بقیه حرفه ها نیست. هنر، نحوه ی اجرای درست حرفه است و همچنین چگونگی انجام دادن هرگونه رویداد و فعالیت انسانی. هنر، انجام دادن و ورزیدن است. وقتی یک هنرمند، هنر را برای اجرای درست یک رخنمون به کار می‌گیرد و آن را ورز می‌دهد، می‌تواند به عواطف انسانی پیرامون خود نزدیک شود. کارگردان یک نمایش، هیچ وقت یک خالق و آفرینشگر نیست. او تخصصش در زایاندن به موقع بازیگرانش است. او با شناخت تجربی و علمی دقیق محیط  به هنرپیشه‌ای که نمی‌داند  چه چیزهایی در جسم و روح خود دارد کمک می‌کند تا راحت تر فارغ شود. در سویه ی دیگر بازیگر، متن و داستان وجود دارد. در واقع هرچه داستان معمولی تر باشد، به کارگردان زمان بیشتری برای آفرینش نسبی می‌دهد. یک موضوع معمولی، چهارچوبی به ظاهر ساده است که امکان خلاقیت را برای هنرمند دوچندان می‌کند. در واقع هنر، تجسم مادی یک رویای درونی است که عموماً از ناخودآگاه هنرمند سرچشمه می‌گیرد. وقتی که یک کارگردان، داستان، بازیگر و مخاطب را  در ذهن خودش  چیدمان کرد، نخستین چیزی که بر اندیشه و دلش عبور می‌کند، اثرگذاری بر روح تماشاگر است. یک اثر می‌تواند تراز اول باشد  اما اگر قادر به برقراری ارتباط عاطفی یا عقلانی با تماشاگر نباشد، به درد چه می‌خورد؟ در واقع باید از خود پرسید نمایش برای چه کسی اجرا می‌شود؟
در مواجهه با نمایش 《داستان باغ وحش》 به یاد دو بیت از مولوی - در مثنوی معنوی -  افتادم که فرمود: 
ای برادر قصه  چون پیمانه ای ست /معنی اندر وی  به سان دانه ای ست /دانه ی معنی بگیرد مرد عقل /ننگرد پیمانه را  گر گشت نَقل
کارگردان برای پنهان کردن معنی در لایه هایی دیگر، شخصیت هایی ساختگی و وقایعی ساختگی تر را طراحی می کند. او در جدال با کلیشه، پیرمردی که یک کلیشه دائمی را در زندگی پذیرفته،  با جوانی که تصاویر و عقیده‌های مبتنی بر اندیشه ی پاخورده و نخ نما شده را دور می‌ریزد، روبرو می‌کند. مخاطب در این نمایش به دیدار جهان‌بینی دو نسل، دو دیدگاه، دو انتظار و حقیقتی که خود را در لابلای آن جهان بینی ها  پنهان کرده  می نشیند‌. عبور از مرزهای سنت و پناه آوردن به اختیار در حوزه ی سلیقه های شخصی، به نوعی موجه جلوه دادن آزادی ست. شاید در وهله نخست، بیندیشیم که این نمایش یک دوئل گفتاری و رفتاری ساده - به صورت دیالوگ - مابین دو نسل است، اما در ادامه داستان و اجرا  با مسائل عمیق انسانی  چون زندگی، مرگ و معنا روبه رو می شویم. به راحتی می توان دریافت که ادوارد آلبی، داریوش مودبیان و جواد پیشگر  سعی بسیاری برای نزدیک کردن سلیقه ی فرهنگی اجتماعی نویسنده، کارگردان و مخاطب کرده اند. جابه جایی های سریع منطق و سنت، عبور انسان را از لایه های درونی خود و سرگردانی در اتمسفر بیرونی و پیرامونی  نشان می دهد. تصمیم و اجرا  برای حضور در سکوت بازیگر سوم، ریسکی مبتنی بر تجربه ی فراوان کارگردان بود. بازیگری با جنس مخالف، جهت مخالف درگیری گفتگو را به خوبی - و بسیار حرفه ای و وزین - پُر کرده بود. مخاطب  خودش را در جای او می دید که به تماشا نشسته اما هیچ اختیار و قدرتی برای تغییر سرنوشت خود ندارد. او گویا باید همیشه شاهد برخوردها و تضارب آرایی باشد که به خودش مربوط نیست  ولی می تواند  خط زندگی اش را عوض کند. آدمی که محکوم به سکوت، پذیرش و ادامه ست. او حتی می بیند که دیگران می توانند آگاهانه به زندگی خود پایان بدهند ولی او نه جسارت اینکار را دارد و نه اجازه آن را. کنش و واکنش های بین متنی با اجرای حرفه ای بازیگران این اثر، مخاطب را به چالش هایی متعدد  دعوت میکرد. بازیگران این نمایش در واقع مدل هایی از زندگی اطراف ما بودند، نه به ظاهر مجری نقش های متن. قاب ها و اپیزودهای این نمایش، راهبری برای تماشا بودند اما بازی هنرپیشه ها، ذهن و چشم ما را به صورت عمدی به بیراهه می برد. مخاطب در قاب‌های متعدد این نمایش دچار یک اتفاق میشود. در زمان ها و مکان های خاصی، چشم ها اجرا را تعقیب می کنند و در فضاهایی دیگر گوش ها  این تعقیب را ادامه می دهند. گویا نمی شود سراپا هم چشم بود و هم گوش. کارگردان با بازی گرفتن از هنرپیشه ها به مخاطب یادآوری می کند که علت گفتن فلان جمله یا فلان حرکت، از خود او نیست، بلکه علت در درون خود مخاطب نمایش است. گویا صدا، متن، نور، موسیقی آکسسوار و بازی ها شبیه افرادی بودند که در یک لحظه همدیگر را پیدا کرده و دیگر نمی توانستند همدیگر را ترک کنند. 
آن ها برای مخاطب، نقش آینه ای را داشتند تا بگویند که همه ما در طول زندگی بارها و بارها گم شده ایم، حتی لحظاتی خودمان نمی‌دانیم که گم شده‌ایم  و داریم همدوش گم شدگی های خود  قدم میزنیم. این نمایش بار دیگر به من یادآور شد که فقط آن چیزی را می توانم اختیار کنم که مربوط به زندگی من است  و بارها در آن تجربه دارم. پیشگر  سعی خاصی برای تغییر دادن و یا اختراع کردن اشخاص و اشیا نداشت. او سعی کرده بود تا پیوندهایی تازه را بین اشیا و افراد - همانگونه که هستند - برقرار کند و به نمایش بگذارد. هنر به خدمت گرفتن متن، موسیقی و بازی های حرفه ای، اثری نو و غیرقابل پیش بینی را به تماشا کشید. در جریان سیال این نمایش شاهد یک گفتگوی به ظاهر ساده هستیم‌. وقتی درست و نادرست با هم می‌آمیزند، درست  نادرست را افشا می‌کند و نادرست سعی می‌کند که درست را باور نکنیم. درگیری جری و پیتر و نقش آفرینی دختر - در سکوت - را هم می بینیم،  هم  باور می کنیم و هم باور نمی کنیم، چون این فقط یک نمایش است. این تحمیل کردن حس تعلیق   برای  قدم زدن در وادی دانایی و نادانی مدام، مخاطب را با خودش بارها و بارها روبرو می کند. جامعه شناسیِ حرفه ای در سایه ی روانشناختیِ موجودی به نام انسان. انسانی که نمی داند  سنت را به چه میزان از مدرنیته لازم دارد و یا بالعکس. انسان امروزی که گویا هیچگاه از این سردرگمی  رها نمی شود مگر با دست یافتن آگاهانه  به معنای تکرار ناپذیری به نام مرگ. 
نمایش 《داستان باغ وحش》 اجرایی بود که مخاطب را با پرسش هایی بسیار  مواجه می کرد.  و آیا مگر هنر  رسالت و وظیفه ای غیر از زایمانی به نام پرسمان و رسیدن به شهود دارد؟ از آلبی بزرگ، مودبیان متعهد به متن، پیشگر گرانسنگ، استاد حسن رستمانی ، رها شکری دوست داشتنی، هلیا ملک جعفریان، فاطمه مزرعی و تمامی عوامل این نمایش که بار دیگر مخاطب را دچار نمایش کردند  صمیمانه سپاسگزارم. این قدردانی ها   رسالت جواد پیشگر را برای اجراهایی حرفه ای تر، دلنشین تر و .... سنگین و سنگین تر می‌کند.